Fix me| Part 25
همه بلند شدن و به سمت طبقه ی بالا حرکت کردن.
سوجین: هِی! تهیونگ شی صبر کن...میتونم...با تو بیام تو اتاقت؟ اینطوری حوصلم سر نمیره.
پسر کمی تعجب کرد ولی بعد لبخندی بزرگ زد.
+اوه؟ البته چرا که نه.
خاله و عموی کوک به سمت اتاق های خودشون حرکت کردن، درحالی که جونگکوک با دیدن پسرک و دختر داشت حرص میخورد و اعصابش بِهَم ریخته بود. مینهو دستی روی شونه ی مرد گذاشت.
مینهو: اوه؟ یه نفر داره حسودی میکنه؟
مرد رو اذیت کرد، جونگکوک چشم غره ای خطرناک رفت و دندون هاش رو به هم فشار داد.
-حسودی؟ نه بابا. فقط..نمیدونم اصلا خوشم نمیاد که دو دیقه ای پسر خاله شدن! الان بجای اون دخترِ ی کوتوله منو باید میبرد تو اتاق و باهام حرف میزد..هَوَلا!
مینهو خنده ای از ته دل کرد، مرد با قیافه ای پوکر، صبر کرد تا خندهی دوستش تموم شه.
مینهو: خب دیگه داداش! به این میگن حسودی! بعدشم دو تا هم سن و سالن دیگه، حوصلشون سر رفته، تو چرا کونت داره میسوزه؟
مرد، اِسپَنکی محکم به مینهو زد که مینهو از درد مجبور شد ناله ای بلند کنه و با دستش باسنش رو نگه داره.
مینهو: دیوونه شدی؟
-الان تو هم داره کونت میسوزه. مرسی دیگه احساس تنهایی نمیکنم.
نیشخندی زد و به سمت اتاق پسر رفت.
مینهو باسنش رو کمی مالوند زیر لب زمزمه کرد: مرتیکه ی روانی..
مرد بدون این که هیچ هشداری بده یا دری بزنه، دستگیره رو به سمت پایین کشید و وارد اتاق شد.
سوجین تقریبا به شونه ی تهیونگ تکیه داده بود و داشتن با همدیگه میگفتن و میخندیدن؛ مرد نمیدونست چرا ولی این واقعا باعث جوشیدن خونش میشد.
+وای! دختر تو واقعا کیوتی!
سوجین: معلومه که هستم! ولی تو از منم کیوت تری!
-اهم اهم.
مرد، سرفه ساختگیای کرد تا اون دو رو از حظور خودش خبر دار کنه.
توجه دختر و پسرک به مرد جلب شد و لحظه دست از خندیدن برداشتن.
پسر ابرویی بالا انداخت.
+هیونگ؟ اینجا چکار میکنی؟
سوجین: اوپا، چیزی شده؟
-من اوپات نیستم!
مرد با چشمای غره ای اعتراض کرد و بعد به سمت اون دو رفت، سوجینو تقریبا محکم و خشن از شونه ی تهیونگ هل داد اونور، جوری که براش مهم نبود اگه دخترک آسیب دیده باشه. دختر ناله ای کوتاه از روی درد کرد.
سوجین: هِی! چته وحشی؟
مرد بیتفاوت شونه ای بالا اندخت، روی تخت نشست و پسر رو به سینه ی خودش کشوند و یه بازوش رو دور شونه ی تهیونگ حلقه کرد، طوری که پشت پسر به سینه ی مرد تکیه داده شده بود.
دختر و پسرک هردو از کار مرد تعجب کرده بودند ولی جونگکوک بی تفاوت و سرد لب زد:
-منم حوصلم سر رفته، درمورد چی حرف میزدید؟
سوجین: یاااا اوپا...خبریه؟ تاحالا ندیده بودم با یه نفر انقدر خوب رفتار کنی..
سوجین: هِی! تهیونگ شی صبر کن...میتونم...با تو بیام تو اتاقت؟ اینطوری حوصلم سر نمیره.
پسر کمی تعجب کرد ولی بعد لبخندی بزرگ زد.
+اوه؟ البته چرا که نه.
خاله و عموی کوک به سمت اتاق های خودشون حرکت کردن، درحالی که جونگکوک با دیدن پسرک و دختر داشت حرص میخورد و اعصابش بِهَم ریخته بود. مینهو دستی روی شونه ی مرد گذاشت.
مینهو: اوه؟ یه نفر داره حسودی میکنه؟
مرد رو اذیت کرد، جونگکوک چشم غره ای خطرناک رفت و دندون هاش رو به هم فشار داد.
-حسودی؟ نه بابا. فقط..نمیدونم اصلا خوشم نمیاد که دو دیقه ای پسر خاله شدن! الان بجای اون دخترِ ی کوتوله منو باید میبرد تو اتاق و باهام حرف میزد..هَوَلا!
مینهو خنده ای از ته دل کرد، مرد با قیافه ای پوکر، صبر کرد تا خندهی دوستش تموم شه.
مینهو: خب دیگه داداش! به این میگن حسودی! بعدشم دو تا هم سن و سالن دیگه، حوصلشون سر رفته، تو چرا کونت داره میسوزه؟
مرد، اِسپَنکی محکم به مینهو زد که مینهو از درد مجبور شد ناله ای بلند کنه و با دستش باسنش رو نگه داره.
مینهو: دیوونه شدی؟
-الان تو هم داره کونت میسوزه. مرسی دیگه احساس تنهایی نمیکنم.
نیشخندی زد و به سمت اتاق پسر رفت.
مینهو باسنش رو کمی مالوند زیر لب زمزمه کرد: مرتیکه ی روانی..
مرد بدون این که هیچ هشداری بده یا دری بزنه، دستگیره رو به سمت پایین کشید و وارد اتاق شد.
سوجین تقریبا به شونه ی تهیونگ تکیه داده بود و داشتن با همدیگه میگفتن و میخندیدن؛ مرد نمیدونست چرا ولی این واقعا باعث جوشیدن خونش میشد.
+وای! دختر تو واقعا کیوتی!
سوجین: معلومه که هستم! ولی تو از منم کیوت تری!
-اهم اهم.
مرد، سرفه ساختگیای کرد تا اون دو رو از حظور خودش خبر دار کنه.
توجه دختر و پسرک به مرد جلب شد و لحظه دست از خندیدن برداشتن.
پسر ابرویی بالا انداخت.
+هیونگ؟ اینجا چکار میکنی؟
سوجین: اوپا، چیزی شده؟
-من اوپات نیستم!
مرد با چشمای غره ای اعتراض کرد و بعد به سمت اون دو رفت، سوجینو تقریبا محکم و خشن از شونه ی تهیونگ هل داد اونور، جوری که براش مهم نبود اگه دخترک آسیب دیده باشه. دختر ناله ای کوتاه از روی درد کرد.
سوجین: هِی! چته وحشی؟
مرد بیتفاوت شونه ای بالا اندخت، روی تخت نشست و پسر رو به سینه ی خودش کشوند و یه بازوش رو دور شونه ی تهیونگ حلقه کرد، طوری که پشت پسر به سینه ی مرد تکیه داده شده بود.
دختر و پسرک هردو از کار مرد تعجب کرده بودند ولی جونگکوک بی تفاوت و سرد لب زد:
-منم حوصلم سر رفته، درمورد چی حرف میزدید؟
سوجین: یاااا اوپا...خبریه؟ تاحالا ندیده بودم با یه نفر انقدر خوب رفتار کنی..
۱۳.۹k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.